رمز موفقیت

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!
 

(صبوری)

[ جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, ] [ 21:12 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

بهای خوبی

روزي  پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.

دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي، ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.

دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.

آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.

زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي

توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است>>

(عرفانی)

 

[ یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, ] [ 21:20 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

نامه یک پیرزن به خدا

یک روز يك کارمند پست که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی .... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...

(صبوری)

[ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, ] [ 21:2 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

مسلمانی

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت : آری من مسلمانم..

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش... کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

[ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ] [ 16:22 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

تفاوت عشق و ازدواج


یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت و باارزش بود، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید این هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.

 چند روز بعد پدربزرگم ازم پرسید، کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت. همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت، اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه‌هاش رو ورق زدن وسعی می‌کردم از هر صفحه‌ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو  از دستم بیرون کشید و رفت.

فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه ازدواج اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش، مال خود خودت، اون موقع هست که فکر می‌کنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم، اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی این کارو می‌کنم هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکر می‌کنی که خوب این که تعهدی نداره، می‌تونه به راحتی دل بکنه و بره، مثل یه شیء با ارزش ازش استفاده می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه ازش لذت ببری، شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه…و این تفاوت عشق است با ازدواج.




[ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ] [ 16:21 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

سخنانی از چارلی چاپلین

چارلی چاپلین میگوید: آموخته ام که

با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت

آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم

آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است

آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند

آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند

آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم

آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد

آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد

آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم

آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد -

( صبوری )

[ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ] [ 15:48 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

معرفی نام و نشان خدایان کاسی

 کاشو (کاسی) و کاشیتو (کاسیتو) ایزد و الهه قبیله ای کاسیان ایزدان شراب به شمار می رفتند. قصر شیرین به نام الهه کاسیتو بیت ماتی (خانه شراب) نامیده می شد. نامهای ماد، لُر و کاسی جملگی به معنی شراب و دُرد شراب هستند. قصر شیرین در واقع قصر شراوین یعنی شهر الهه شراب معنی می داده است. در هندوستان ماد (شراب) نام الهه وارونی است. لذا کاسی و کاسیتو همانند وارونا و وارونی ایزدان آسمان نیز بوده اند. شیمالی الهه قلل کوهستان و گامزن بر قلل برفی بود. کلمهً شمال (سرزمین سرما) از نام وی اخذ شده است. نام وی شیبارو (رونده بر شیب و بلندی) است. شوکامون (با شکوه درخشان) یا شومو (منسوب به شمع) خدای آتش زیر زمینی و حامی سلاله شاهی بوده است. سمبلهای وی یک شمع و درنده بوده است.

نام دیگر وی ایمیریا (ایزد دانای مرگ و میر خاندان شاهی) بوده است. در نزد هندوان و پارسیان وی یمه یا ییمه (یعنی همزاد،جم، جمشید) نام داشت. همانکه به نام وی خوانده شده است. هرودوت میگوید آمس تریس زن خشایارشا برای وی چندین بچه قربانی نمود تا بر طول عمرش بیفزاید. همزاد وی باید همان الهه سر سبزی و جهان زیرین یعنی میریزیر بوده باشد که نزد ارامنه و پارسیان ساسانی ساندرامت و سپنت آرمئیتی نامیده شده است. هاربه (کامل) و شیخو یا شیپاک (مار افعی) از خدایان بسیار معزز و محترم بودند و با خدایان بابلی انلیل (سلطان خدایان) و خدای هوا و مردوک خدای دولت بابل یکسان بودند. مطابق اعتقادات ارامنه هاروت (هاربه کوهستان) و ماروت (مار کوهستان=شیخو/شیپاک کوهستان) ابرها را برای الهه ساندرامت (میریزیر) بر کوه آرارات رهنمون میشدند. خدای خورشید ساخ (دوستی= مهر) یا شوریاش (سوریاش= خورشید) نام داشت.

هوتها (هود قرآن رهبر قوم عاد= انجمنی و دور دست) و اوبریاش (بالایی) نامهای خدای رعد و باران می باشند. گیدار (کشنده، ایندره هندوان، بهرام) و ماراتاش (جنگاور درخشان) نامهای خدای جنگ بوده اند. دونیاش خدای زمین بخش بوده است همانکه در اوستا هئوشینگه (یعنی فراهم آورنده زمین خوب) شده است. دور ایزد فراوانی و فراخی است. سرانجام کامولّ اهورامزدای کاسیان اسلاف لُران و ائای سومریان است: در زبان لُری کا به معنی سرور و مولا به معنی دانا و تحصیل کرده است. بنابراین کامولّ ایزد دانای کاسیان که با اِئای سومری ایزد دانای زمین و سرور معبد آبهای ژرف مطابقت داده می شده است؛ همان است که بعداً نزد پارسیان به شکل (یعنی سرور دانا) مورد پرستش قرار گرفته است.

مسلم به نظر می رسد نام دیگر کامول (ایزد چشمه آبهای نیرومند یا سرور دانا) همان دونیاش بوده است که تصور میشد به شکل اژدهای نیرومندی بر اریکه حکومت زمین نشسته است. این نام را خدای زمین بخشنده معنی نموده اند. چنین می نماید مأخذ کلمهً عربی دنیا (در اصل زمین و آبها) نام همین خدای کاسی است. چنانکه شیمالیا (الهه گامزن بر قلل کوههای پر برف) منشأ نام شمال در زبان عربی است. از سوی دیگر دونیاش کامول معادل همان اساطیر ایرانی است که در اوستا هم به معنی فراهم آورنده زمینهای خوب است و هم به معنی داناست چه در پیدایی جشن سده وی را نیز در رابطه با مار می بینیم. خدای معادل دونیاش در بابل یعنی ائا نیز غالباً ماروش تجسم می شده است. همان که مار خردمند بهشت عدن و فریب دهنده آدم/آداپا و حوا به شمار رفته است.

در اساطیر کاسی نام تهمورث را معادل هاربه (ایزد کامل، ایزد هوا) می بینیم و جمشید را معادل کاشّو (کاسی) ایزد جام شراب در می یابیم. پس در اساطیر ملی ایران اسامی پادشاهان پیشدادی خونیرث (=سرزمین ارابه های درخشان، منظور واشوکانی پایتخت آریائیان میتانی در شمال سوریه) با نام خدایان آریائیان کاسی در آمیخته است. جالب است که مطابق روایات اوستایی نیز حکومت پیشدادیان به دست ضحاک (خندان= آَشّور، خدای ملی آشوریان) منقرض شده است.

در واقع اژی دهاک (دونیاش و مردوک=ضحاک ماردوش) و ضحاک (آشّور) نام سه خدای مختلف بوده اند که در اوستا یکی شده اند. از این جاست که مکان اژی دهاک کاسی شهر کرند و مکان اژی دهاک بابلی شهر بابل به شمار آمده است. در مجموع معلوم میشود که مادها هم چنانکه از اوستا بر می آید از پادشاهان آریائیان میتانی و کاسی خبر داشته اند و حکومت ایشان را مقدمه تاریخ خود (کیانیان) قرار داده بوده اند.

(مرتضوی)

[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:57 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

اتم در عصر باستان!

 

در متون باستانی هند، به روشنی به سلاح نیرومندی اشاره شده که قادر به کشتار دسته جمعی دشمنان بوده است. در توصیف چنین نیروی ویرانگری این طور نوشته شده است:

«با تمام قدرت به هوا پرتاب شد! ستون عظیمی از دود و آتش مانند ده هزار خورشید درخشان به هوا برخاست. این صاعقه مرگبار تمامی دشمنان را به خاکستر تبدیل کرد!»

حال بیایید از گذشته های دور به زمان حاضر برگردیم و به توصیفی که از انفجار بمب اتمی شده است نظری بیفکنیم:

نویسنده ای به نام «لورنس» که در بهار سال ۱۹۴۵ میلادی ناظر انفجار آزمایشی نخستین بمب اتمی در «الاموگوردو» واقع در «نیومکزیکو» بوده چنین نوشته است:

«درست در آن لحظه یک روشنایی عظیم که گویی متعلق به این جهان نبود مانند روشنایی هزاران خورشید از بطن زمین به هوا برخاست. در آن لحظه ابدیت خاموشی گرفت و زمان از حرکت باز ایستاد. فضا گویی سراسر در نوک یک سنجاق جمع شد. زمین دهان گشود و آسمان شکفته شد…! »

آیا این توصیف شاعرانه از انفجار نخستین بمب اتمی آمریکا با آنچه قرنها پیش در متون باستانی آمده شباهت ندارد؟

یک شباهت عجیب دیگر!

پس از آنکه نخستین بمب اتمی در «الاموگوردو» آزمایش شد کارشناسان مشاهده کردند که محل انفجار با بلور گداخته سبزرنگی پوشیده شده است. در حقیقت بر اثر این انفجار عظیم دانه های شن تبدیل به بلوری سبز رنگی شده بودند!

چند سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، دانشمندان باستان شناسان مکانی را در نزدیکی شهر «بابل» قدیم حفاری کردند. این مکان زمانی از شهرهای بزرگ بین النهرین (عراق کنونی) بود که «کورش» پادشاه ایران آن را تصرف کرد و «» آن را به عنوان پایتخت آسیایی برگزید. گفته می شد که برج مشهور بابل – یعنی همان برج بلندی که به روایت تورات، پسران نوح کوشیدند برای رسیدن به آسمان بنا کنند – در این مکان بوده است. باستان شناسان بر آن بودند تا با انجام دادن یک حفاری عمودی ، زمین را مانند چاهی کنده پایین بروند. با این کار می توانستند به اطلاعات ارزنده ای درباره لایه های گوناگون و آثار تمدنهای باستانی و اشیایی که در اعماق زمین مدفون شده بود پی ببرند و یافته های خود را براساس دوره های گوناگون فهرست برداری کنند. در جریان این حفاری ابتدا از لایه های سطحی شهر «بابل» پایین تر رفتند تا آنکه به یک شهر قدیمی تر رسیدند. بین هر یک از لایه ها براثر جاری شدن سیل یا وزش توفان مواد رسوبی برجای مانده بود. باز هم به حفاری ادامه دادند. هرچه پایین تر می رفتند به تمدن های قدیمی تر می رسیدند که برخی از آنها متعلق به ۶۰۰۰ یا ۷۰۰۰ سال قبل از میلاد مسیح بود. در زیر آنها نشانه هایی از تمدن چوپانی پدیدار گشت و پایین تر از آن دانشمندان موفق شدند آثاری از تمدن غارنشینی با ابزارهای بسیار ابتدایی کشف کنند.

این کاوشها زمانی پایان یافت که سرانجام در زیر همه لایه های قبلی ناگهان با سطح سخت بلور ذوب شده سبز رنگ برخورد کردند. درست مانند آنچه پس از انفجار آزمایشی بمب اتم در «الاموگوردو» مشاهده کرده بودند!

آیا همه چیز بر اثر انفجار هسته ای به پایان رسیده و بشر دوباره از اول غارنشینی آغاز کرده بود؟

این پرسش با پرسش دیگری تکمیل شد و آن اینکه آیا بشر در آینده دوباره گور خود را به دست خود حفر نخواهد کرد و دوباره به دوره غارنشینی باز نخواهد گشت؟

بمباران اتمی دو شهر ژاپنی «ناگازاکی» و «هیروشیما» توسط آمریکا ( یعنی دارندۀ نخستین بمب آتمی جهان) هر چند به منزله لکه ننگی بر دامان تمدن بشری برجای ماند، اما مید است این تجربه دردناک ضد بشری درش عبرتی شود برای همه جهانیان تا هیچ ملت فرهیخته ای در آینده اندیشه اهریمنی به راه انداختن یک جنگ هسته ای را در سر نپروَراند!

(عرفانی)

[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:22 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

مطالبی کوتاه در موردنگرش

اگر جوانان می دانستند و اگر پیران می توانستند.

چه کسانی از آنچه انجام میدهند به راستی لذت نمی برند.
آنان که از رویا های خود دست بکشند و ترس از حرف دیگران و یا ترس از دست دادن امنیت شغلی خود دست به فعالیت و نبوغ نمی زنند و تلاش برای رسیدن به اهداف خود نمی کنند.
تداوم مشکلات را باور نداشته باشیم.
مشکلات و مسائل را عواملی برای اصلاح روش ها و دیدگاه ها ی خود در زندگی بدانیم.
بزرگ باشید وبزرگ فکر کنید.
بپذیرید که نگرش ، نگرش را تعیین میکند.
برنده بودن، ارتباطي با استعداد و بهره هوشي سطح بالا ندارد. موفقيت و پيروز شدن، در نگرش خلاصه ميشود. نگرش، يعني خلق موفقيت. (دنيس ويت لي - كارشناس زندگي خانوادگي)
آخرين آزادي ما به عنوان انسان اين است كه نگرش خود را در هر لحظه و هر شرايطي مشخص سازيم. (ويكتور فرانكل - روانشناس)
منشا همه بيماريها در فكر است. ( ژوزف مورفي )
اعتقادات ما اعمال افكار و احساسات ما را شكل ميدهد. ( انتوني رابينز )
در زندگي شكست وجود ندارد بلكه فقط نتيجه موجود است. ( انتوني رابينز )

(صبوری)

-

[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:0 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

نقاشی های من

من چهار سال دارم حدود یک سال است که به مهد می روم از نام مهد بدم می آد به همین خاطر هم پدر و مادرم با نام مدرسه مرا به آنجا بردند و ثبت نامم کردند در واقع فریبم دادند و گفتند وقت به مدرسه رفتنم رسیده است هر چند بعد چند روز فهمیدم که بچه ها به آن محل مهد می گویند نه مدرسه و پدر و مادرم به اشتباه چندین بار نام مهد را به زبان آورده اند . بگذریم ، من در مهد سوره ها و سرودهای زیادی یاد گرفته ام و همچنین نقاشی کشیدن را یاد گرفته ام . همیشه در نقاشی هایم  عکس بچه هائی را می کشم که در حال بازی فوتبال هستند قبلا نقاشیهایم را در دفتر نقاشی می کشیدم اما بعدها فهمیدم اگر نقاشیهایم روی کاغذ باشند و از نظر خانم امیری ( مربی مهدم ) زیبا باشند آنها را در درب کلاسمان می چسباند شاید باور نکنید ولی الان نیمی از برگهای دفتر صد برگ نقاشیم بر روی درب کلاسمان چسبانده شده اند . هر وقت خانم امیری در مورد نقاشیهام از من توضیح می خواد می گم تو این نقاشی می خوام بگم که ما نباید دروغ بگیم همدیگر را اذیت کنیم باید به حرف بزرگترها گوش کنیم به آنها احترام بزاریم و سریع خانم امیری در حالی که مشغول چسباندن نقاشی بر روی در کلاس هست می گه آفرین محسن خوشکله .

 میر محسن موسوی و دختر عموم فاطمه موسوی

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 1:5 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

جملات آموزنده

*دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست. به جای آن که جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید.

*خوشبختی فاصله این بدبختی است تا بدبختی دیگر.

*اگر شاد بودی، آهسته بخند تا غم ناراحت نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود.

*اگر روزی خیانت دیدی، بدان که قیمتت بالاست.

*از دشمن خود یکبار بترس و از دوست خود هزاربار.

*نقاش کامل آنست که از هیچ برای خود سوژه بسازد.

*حتی تظاهر به شادی نیز برای دیگران شادی بخش است.

*من دریافته ام که ایده های بزرگ هنگامی به ذهن راه می یابند که مصمم به داشتن چنین ایده هایی باشیم.

*فیلمسازان باید به این نکته نیز بیاندیشند که فیلم هایشان را در روز رستاخیز با حضور خودشان نمایش خواهند داد.

*انسان اگر فقیر و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بی عاطفه باشد.

*مردمان روی زمین استوار، بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

*وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان می دهد، شما هزار دلیل برای خندیدن به آن نشان دهید.

*اگر می خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید.

(مرتضوی)

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:48 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

سیزده خط برای زندگی


1- دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من هنگام با تو بودن پیدا میکنم

2- هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد هرگز باعث اشک ریختن تو نمی شود

3- اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد

4- دوست واقعی کسی است که دست تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند

5- بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی هرگز به او نخواهی رسید

6- هرگز لبخند را ترک مکن حتی وقتی ناراحتی چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو شود

7- تو ممکن است در دنیا یک نفر باشی ولی برای یک نفر تمام دنیا هستی

8- هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران

9- شاید خدا خواسته که ابتدا بسیاری از افراد نامناسب را بشناسی سپس شخصی مناسب را , به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی

10- به چیزی که گذشت غم مخور به انچه پس از ان آید لبخند بزن

11- همواره افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی

12- خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را میشناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد

13- زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری

گابریل گارسیا مارکز
 

(صبوری)

[ دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:49 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

لوگوی تبلیغاتی در کره ماه

لوگوی پپسی را شامگاه 5 ژوئن در آسمان خاورمیانه روی کره ی ماه مشاهده نمایید!!!


بمب تبلیغات در جهان :
به گزارش نیو ادز نیوز بالاخره پس از مدتها شرکت پپسی توانست طرح تبلیغاتی خود برای تاباندن لوگوی پپسی بر روی کره ماه را که با مخالفت سازمان محیط زیست ملل متحد یو.اِن.ئی.پی مواجه بود را به مرحله ی اجرا برساند .
... بر اساس این برنامه اولین پروژه ی آزمایشی تابش نور بر سطح کره ی ماه در تاریخ 5 ژوئن 2012 ...(16 خرداد 91) در منطقه خاور میانه که شرایط مناسب تری را برای انجام این کار دارا میباشد انجام خواهد شد .
زمان دقیق این پدیده ی غیرطبیعی و جالب شامگاه شانزده خرداد به وقت ایران در ساعت 23:30 دقیقه است که در سرتاسر ایران نیز به صورت کامل قابل رویت خواهد بود . مدت تابش احتمالا تنها حدود 15 دقیقه به طول خواهد انجامید
در صورت موفقیت کامل پروژه ،این طرح تبلیغاتی به صورت رسمی در نقاط دیگر جهان توسط شرکت پپسی و احتمالا دیگر غول های عرصه ی تجارت جهانی اجرا خواهد شد.....

(عرفانی)

[ دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:30 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

آن یار ...

پرنده های قفسی عادت دارن به بیکسی آخرین باری که دیدمش دو سال بعد از فارغ التحصیلی بود با همان کله بی مو و لبخند بی نقص که اولش آدم فکر میکرد لبخند تمسخر است اما آخرش می فهمیدی به مسخرگی این دنیا می خندد. همان کت شلوار سرمه ای رنگ و رو رفته را به تن داشت . در محل دانشکده جدید انسانی دانشگاه تبریز دیدمش.گفتم اینجا چه می کنی گفت دو واحد درسم را نگه داشته ام برای روز مبادا برای اینکه یک دریچه به دنیای خوب آموختن است و شاید برایش یک دریچه آزادی بود . دیگر نه دیدمش و نه نشانی از  او داشتم.  یادم است وقتی اولین بار قفسی شد من و عایشه یک جعبه شیرینی گرفتیم تا به دیدار خانواده اش برویم اما در کوچه پس کوچه های تبریز راه گم کردیم آن جعبه شیرینی را بعدا در خوابگاه خودمان خوردیم و از شما چه پنهان پولش از جیب من رفت .راستی ان روزها من چقد ضرر میدادم.وقتی هم اولین نامه اش را خطاب به بچه های کلاس نوشت اولین جمله اش این بود که اب هم اگر راکد بماند می گندد ولی او که اصلا رکود را نمی شناخت.تازگیها شنیده ام که باز تن به فقس داده و آنقدر این رکود آزرده اش کرده که حتی نک به دانه نمی زند.پرنده بلند پرواز کلاس  76 امیدوارم هرکجا هستی به سلامت باشی و پر پروازت را هر چه زودتر بازیابی.

[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:0 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

معرفی آثار و تالیفات دوستان

در این قسمت سعی بر این است تمام آثار و تالیفات دوستان به صورت مجموعه ای گرد آوری گردد لذا از همه دوستان و همکلاسیهای عزیز خواهشمندیم اگر مقاله تالیف یا هر اثر دیگری از آنها به ثبت رسیده و در اینجا از قلم افتاده ، یادآوری شود تا به آثار دوستان اضافه گردد .

غلام رضا زایری

کتاب : شکوه دیرین شهرستان دشتی

مقاله :پیامدهای مستعمره شدن هند در خلیج فارس _ مجله تخصصی تاریخ معاصر ایران

تدریس تاریخ _مجله رشد

---------------------------------------------

صالح امین پور

کتاب : مشرق زمین

------------------------------------------------

میر محمد موسوی

کتاب : شرح مشکلات همای و همایون خواجوی کرمانی

کتاب : داستان کوتاه صندلی خالی سعید

---------------------------------------------

نادر خبازی

کتاب:مانی و دین زرتشت - واکنش غرب در برابر زرتشت

مقاله :مشعشعیان در تاریخ تشیع - تاریخ و فرهنگ ساسانی و ........  مجله کتاب ماه تاریخ و جغرافیا

_------------------------------------------------

علی رضا سلیمان زاده

کتاب :کوروش فرمانروای بزرگ هخامنشی

مقاله:تاریخ باستانی ایران در حوزه شوروی - ارایه شده به سمیناری در لندن

 و  نه مقاله داخلی با موضوعات مختلف

-----------------------------------------------

لاله عرفانی

کتاب :شکوه دیرین نمین افسانه یا تاریخ ؟

مقاله :نقش ثقه الاسلام تبریزی در حقانیت مشروطه - مجله تخصصی پژوهش در تاریخ - دانشگاه تهران

تحولات تاریخی تفلیس از دوره شاه عباس صفوی تا فتحعلیشاه قاجار -مجله علمی پژوهشی قفقاز - اردبیل

 

[ جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 1:1 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

بمانیم که چه ؟

 

بعد از مرگ نیما یوشیج، هوشنگ ابتهاج(سایه) برای استاد شهریار چنین نوشت

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان


همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بـمان


من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام


تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بــــمان


داغ و درد است هــــمه نقـــــش و نگــار دل من


بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان


زین بیابان گذری نیست ســــواران را ، لیک


دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان


هر دم از حلقه ی عشاق، پریشانی رفت


به سر زلف بتان ، سلسله دارا تــو بمان


شهریارا تو بمـــان بر سر این خیل یتیم


پــــدرا ، یـارا ، انـدوهـــگــسارا تـو بـمان


سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست


که ســرِ ســبز تو خوش باشد ، کـــنارا تو بمان

استاد شهریار در جواب سایه چنین می گوید:

سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه              

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست             

این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز              

 دوش گـیریمـــو بخاکش برسانیم که چه؟

پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز        

بچشیم و به عزیزان بچــشانیم که چه؟؟

دور سر هلــهله هاله شاهـــین اجـــــــل       

ما به سرگیجه کــبوتر بپرانیم کــه چـــه؟؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند     

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟

قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز  

بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه؟

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست       

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟؟؟

شهریارا .دگــران فاتحه از ما خــــــــوانند         

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟..

 

 

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 17:24 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

زینت حسین پور

سلام به بچه های باحال تاریخ 76 مخصوصا اشرف عزیز با مطلب زیبای 37 عیب اساسی ما ایرانیان که البته خرافه پرستی و بی سوادی و دزد بودن و پشت سر هم صحفه گذاشتننش کم بود.دوستان عزیزم اگر وقت کردید کتاب کاروان اسلام هدایت را هم بخوانید که بسیار زیباست.من هم به تاسی از اشرف عزیز که این مطلب زیبا را از هدایت نقل کرده این کتاب را به شما معرفی میکنم که اگر نخوانده اید حتما بخوانید.خیلی خوشحالم که دوستان باسواد و آگاهی چون شما دارم که با گذشت این همه سال از دانشگاه هنوز اهل مطالعه و اندیشیدن هستید.

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:40 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

دل من دیر زمانی است که می پندارد

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد                                                              

جان این ساقه نازک را

- دانسته-

بیازارد !

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطر افشان

گلباران باد .

(فریدون مشیری)

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 16:8 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

دلنوشته

حسین پور

17 ارديبهشت 1391 10:19
 
بچه ها از همه تون ممنونم از اینکه زنده و سالم هستید و ازینکه وجود دارید ازتون بینهایت ممنونم .ازینکه باعث می شید یادم بیاد اون سالهای خوشبختی واقعیت داشتند و خواب و خاطره نیستند.دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که می سوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:46 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

دیدن خدا

شوالیه ای به دوستش می گوید:

بیا به سمت کوهی برویم که خداوند در آن زندگی می کند. می خواهم امتحان کنم که او چگونه فقط می تواند دستور داده و هیچ کاری برای سبک تر کردن بار و فشار مسئولیت ما انجام نمی دهد.

دیگری می گوید : پس من هم برای اثبات ایمان می آیم.

شب هنگام بود که به بلندی کوه مذبور رسیدند و صدایی در تاریکی شنیدند که می گفت: بار اسبهایتان را از سنگ های روی زمین پر کنید. سوارکار شاکی می گوید:

دیدی؟بعد از این همه سوارکاری و کوهنوردی، او هنوز می خواهد بار ما را سنگین تر کند. من هرگز اطاعت نخواهم کرد.

و سوارکار دوم همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود. وقتی از کوه پایین امدند سپیده دمیده بود و اولین اشعه های خورشید سنگ هایی را که شوالیه دوم با خود آورده بود روشن نمود. آنها خالص ترین الماس های دنیا بودند.

""تصمیمات و تقدیرات الهی اسرارآمیز هستند اما همیشه به صلاح ما می باشند""

مکتوب-پائولوکوئلیو

(یاوری)

[ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 15:42 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

خداحافظ

سلام ای غروب غریبانه ی دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن دل
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دل های خسته
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
خداحافظ ای بر غبار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی، اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

 

[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 20:49 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

داستان معلم و شاگرد سر کش

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود.

 خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.

(بقیه در ادامه  مطلب )


ادامه مطلب
[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 13:41 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

روز معلم مبارک باد

ای معلم : ای روشنی بخش دلها . براستی که تو بعد از خداوند (علم الانسان ما لم یعلم ) هستی.چگونه می توان تو را ستود و تو را سرود که تو خود سرود قافله ی تمدن هستی .

فروغ صبح دانایی انیس روز نادانی چگونه پاس دارم تورا اینک که می دانم خدا هم نیز چون من تورا بسیار دوست می دارد من هم چون خدایم تو را دوست دارم

ای کاش وقتی می توانیم می دانستیم ، یا ای کاش وقتی می دانیم می توانستیم ولی حیف و صد حیف وقتی می توانیم نمی دانیم و وقتی می دانیم که نمی توانیم . دوستان عزیز همکاران گرامی متاسفانه این درد من و شماست با قشری سر و کار داریم که نمی دانند . خود را به آتش می زنیم می سوزیم عمر خود را به فنا می دهیم گلویمان خشک می شود چشمانمان سرخ می شود دستانمان می لرزد تا بفهمانیم اما جز انگشت شماری نمی فهمند بعد از سالها روزی می رسد که می فهمند باز حیف که دیگر نمی توانند افسوس می خورند به یاد آن لحظاتی می افتند که که با گلوی خشکمان در جلو تخته ظلمانی فریاد می زدیم که بفهمید که بدانید و آنها در دلهای سنگی شان در ته دل شان می گفتند نه هرگز ، هرگز نمی دانیم و نمی فهمیم یاد روزی می افتند که از ما گفتن بود و از آنها نشنیدن از ما ندای بیداری بود در گوش آنها فریاد جهالت ولی حیف که یاد آن روزها دیگری ثمری برایشان ندارد جز اینکه با دیدن ما نهایت ارادت و خلوص خود را نشان بدهند و بگویند الان دیگر می دانیم ولی حیف که دانستن شان جز عذاب سودی ندارد .

دوستان ، همکلاسیهای سابق و همکاران فعلی ، بزرگداشت روز معلم بهانه ای شد تا در مورد شغلمان درد و دلی با شما کنم امیدوارم که هر روزتان 12 اردیبهشت باشد و نه یک روزتان بلکه لحظه لحظه زندگیتان مبارک باشد                                                                              موسوی


 


[ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 20:45 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

سی و هفت عیب اساسی ما ایرانیان


ای کاش هموطنان این سی‌ هفت درد عظیم را چندین بار بخوانند که ملکه ذهنشان بشود وبعد
انتظار داشته باشند که زندگی بهتری داشته و در دنیا پیشرفت کنند !!!

صادق هدایت در کتاب بوف کور خود می نویسد .. سی و هفت درد و عیب اساسی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد..!
در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورند و می زدایند،این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد..!
به قسمتی از درد های اجتماعی ما ایرانیان توجه کنید:

1-اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.
2-اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.
3-با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.
4-به خوش بینی بیش از منطق بینی تمایل داریم.
5-بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع انها هیچ اقدامی نمی کنیم.
6-در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.
7-کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.
8-غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.
9-بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که اینده را فراموش می کنیم.
10-از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.
11-عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه انها می اندازیم،ولی برای جبران ان قدمی بر نمی داریم.
12-دائما دیگران را نصیحت می کنیم،ولی خودمان هرگز به انها عمل نمی کنیم.
13-همیشه اخرین تصمیم را در دقیقه 90 می گیریم.
14-غربی ها دانشمند و فیلسوف پرورش داده اند،ولی ما شاعر و فقیه!
15-زمانی که ما مشغول کیمیا گری بودیم غربی ها علم شیمی را گسترش دادند.
16-زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربی ها علم نجوم را بنا نهادند.
17-هنگامی که به هدف مان نمی رسیم،ان را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری می گذاریم،ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل ان نمی پردازیم.
18-غربی ها اطلاعات متعارف خود را روی شبکه
های خبری در دسترس عموم قرار می دهند،ولی ما انها را برداشته و از همکارمان پنهان می کنیم.
19-مرده هایمان را بیشتر از زنده هایمان احترام می گذاریم.
20-غربی ها و بعضا دشمنان ما،ما را بهتر از خودمان می شناسند.
21-در ایران کوزه گر از کوزه شکسته اب می خورد.
22-فکر می کنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه می کنیم.
23-برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی های ممکن اخر کار استخاره می کنیم.
24-همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.
25-به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.
26-چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.
27-به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح می دهیم.
28-وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.
29-در غالب خانواده ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند،به جای اینکه به انها احترام بگذارند.
30-اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.
31-اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم.
32-تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.
33-غالبا افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.
34-اول ساختمان را می سازیم بعد برای لوله کشی،کابل کشی و غیره صد ها جای ان را خراب می کنیم.
35-وعده دادن و عمل نکردن به ان یک عادت عمومی برای همه ما شده است.
36-قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد از ان حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم.
37-شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود می دانیم

(اشرف یاوری)

[ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 18:1 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

شعر فروغ فرخزاد - خیال تو

 

شادم که در خیال تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره ی دیگر نیست

شبها چو در کناره ی نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه ی خود بنگر
تا روح بیقرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه ی دریاها

شادم که همچو شاخه ی خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تب دارم
کز آفتاب شهر تو می سوزد

بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده ی شیطانند

اما من آن شکوفه ی اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها ترا بگوشه ی تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم

 


 

[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ 20:34 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

شعر حمید مصدق

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریكی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شكن گیسوی تو
موج دریای خیال
كاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم
كاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
كاشكی پنجه من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشك
گونه ام بستر رود
كاشكی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر



ابر خاكستری بی باران پوشانده
آسمان را یكسر
ابر خاكستری بی باران دلگیر است
و سكوت تو پس پرده ی خاكستری سرد كدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد كدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاكستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
كه در آن دولت خاموشیهاست
من شكوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی كه به من می گوید :
"
گر چه شب تاریك است
دل قوی دار ، سحر نزدیك است "
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال


 


تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاك سحری ؟
نه
از آن پاكتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلك بگشا كه به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه كنان می كاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به كجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
كه در آن شكوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسكهای
كودك خواهر خویش
كه در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و كودكی است
چهره ای نیست عبوس
كودك خواهر من
در شب جشن عروسی عروسكهایش می رقصد
كودك خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوكتی می بخشد
كودك خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور كه چون خواب خوش از دیده پرید
كودك قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
"
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشك و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست "
قصه ی شیرینی ست
كودك چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, ] [ 10:53 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

خاطره یک معلم پیانو

 

من یک معلم پیانو هستم.این داستان را هم به خواسته ی چند تا از دوستانم بازگو میکنم ، چراکه هنوز هم از به یاد آوری آن یک حس نا گفتنی به من دست می دهد و تمام تنم می لرزد. سالها پیش من شاگردان زیادی داشتم که به آنها پیانو یاد  می دادم خوب طبیعی بود که یکی از آنها با استعداد بود و یکی استعداد کمتری داشت ، روزی من یک شاگرد را پذیرفتم به نام ” جک ” جک پسری ۱۴ یا ۱۵ ساله بود و به همراه مادرش زندگی می کرد . انگیزه ی او از یادگیری پیانو هم این بود که روزی بتواند برای مادرش پیانو بنوازد و یک کار را بی عیب و نقص اجرا کند. من مادر جک را از نزدیک ندیده بودم فقط دیده بودم که جک را جلوی در پیاده می کرد و وقتی من را از پشت پنجره می دید با یک بوق و یک لبخند با من سلام و احوال پرسی می کرد. خلاصه من به جک پیانو درس می دادم اما او از بی استعداد ترین شاگرد من هم بی استعداد تر بود!!! . . .

 

بقیه در ادامه مطلب

 

 

 


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, ] [ 9:18 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

یادداشت زینت حسین پور

سلام به همه همکلاسیهای عزیزم از دیدار دوباره شما ان هم در فضای مجازی خیلی خوشحالم .از اقای موسوی برای کار قشنگش که باعث شد یاد جوانی هایم بیفتم ممنونم و از تو لاله جان که دیدار دوباره ات مثل یک رویا بود به خاطر نوشتن ان در سایت متشکرم بچه ها من در همه این سالها کار یا موفقیت خاصی نداشته ام یک معلم ساده هستم و یک پسر خیلی خوش تیپ و خیلی خیلی شیطون دارم که عکسشو براتون میذارم ببینید.الان ساکن تهران هستم و به خانه داری بچه داری معلمی و دانشجویی اشتغال دارم.مخلص کلام پوستم کنده است.

[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ 1:4 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

دلنوشته زینت حسین پور

سلام به همکلاسیهای سابق و دوستان و همکاران جدید

دیدار دوباره در دنیای مجازی مبارک

یادش بخیر روزهای اول دانشگاه نمیدونستیم به هم سلام کنیم یا نکنیم.

یادش بخیر اقای پیروتی مچ من و لیلا را در بازار شمس گرفت.یادش بخیر اقای موسوی در کلاس استاد عربی را از داخل کلاس میزد اون بیچاره هم همش میگفت بفرمایید.یادش بخیر زیور به خودش میگفت ملکه و دست به سیاه و سفید نمی زد.یادش به خیر به عایشه میگفتیم رزق و روزی.یادش بخیر به همکلاسیهای پسر میگفتیم عتیقه ها .یادش بخیر سر کلاس دکتر اصفهانیان نوبتی میرفتیم کسایی که کلاس 8 صبح میرفتن می اومدن بقیه رو بیدار میکردن برن کلاس 10 و خودشون دوباره میخوابیدن.یادش بخیر شکوفه تا ترم اخر میگفت انصراف میدم..یادش بخیر زینب کرمانشاهی زیبا با عاشقای سینه چاک.یادش بخیر دکتر نائبیان میگفت ادرس زن روژه گارودی را هم داره.یادش بخیر بچه ها جوانیهایمان.یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ 12:38 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]

گریه معلم

ای داد...
معلم با عصبانیت دفتر راروی میز کوبید وداد زد :سارا...
دخترک خودش رو جمع وجور کرد سرش را پایین انداخت وخودش رو جلوی میز معلم کشید وبا صدای لرزان گفت :بله خانوم ؟
معلم با عصبانیت تو چشمهای سیاه ومظلوم دخترک خیره شد وداد زد :
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس ودفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها ؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد ..بغضش رو به زحمت قورت داد و اروم گفت :
خانوم مادرم مریضه ... اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق میدن ... اون وقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ..
اونوقت قول میدم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند وگفت بشین سارا ...و کاسه چشماش پر اشک شد...
 

صبوری

[ شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, ] [ 22:33 ] [ فارغ التحصیلان ]
[ ]
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد